معنی تیره و بى نور

لغت نامه دهخدا

تیره

تیره. [رَ / رِ] (ص) تاریک و سیاه فام. (برهان) (انجمن آرا) (آنندراج) (ناظم الاطباء). تاریک. (شرفنامه ٔ منیری) (غیاث اللغات). تار و مظلم. (ناظم الاطباء). تار. تاریک. مظلم. ظلمانی. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). ایرانی باستان «تثریه - کا» از اوستا «تثریه »... تار. تاریک. پهلوی «ترک ». افغانی دخیل. «تیره ». بلوچی «ترغ » شغنی «تر» یرنی و نطنزی «تیره »... لاسگردی «تیره ». (حاشیه ٔ برهان چ معین):
و آن شب تیره کآن ستاره برفت
و آمد از آسمان بگوش تراک.
خسروی.
چو تنها بدیدش زن چاره جو
از آن مغفر تیره بگشاد رو.
فردوسی.
بیامد دمان از بر گاه او
همه تیره دید اختر و ماه او.
فردوسی.
یکی باد با تیره گرد سیاه
برآمد که پوشید خورشید و ماه.
فردوسی.
آنکه با خاطر زدوده ٔاو
تیره باشد ستاره ٔ روشن.
فرخی.
روشنائی آسمان را باشد و امشب همی
روشنی بر آسمان از خاک تیره برشود.
فرخی.
صعب چون بیم و تلخ چون غم جفت
تیره چون گور و تنگ چون دل زفت.
عنصری.
تیره بر چرخ، راه کاهکشان
همچو گیسوی زنگیان به نشان.
عنصری.
چون اندرو رسی به شب تیره ٔ سیاه
زود آتشی بلند برافروز روزوار.
منوچهری.
بر چنین اسبی چنین دستی گذارم در شبی
تیره چون روز قصاص و تنگ چون روز محن.
منوچهری.
چو مرد باشد بر کار و بخت باشد یار
ز خاک تیره نماید به خلق زر عیار.
ابوحنیفه ٔ اسکافی (از بیهقی چ ادیب ص 277).
خدائی که از تیره یک مشت خاک
چنین صورتی آفریده ست پاک.
شمسی (یوسف و زلیخا).
رخ و دیده بر خاک تیره نهاد
سپاس جهان آفرین کرد یاد.
(یوسف و زلیخا ایضاً).
چنین تیره چرائی ای مبارک تخت رخشنده
همانا کز سلیمانت بدزدیدند دیوانش.
ناصرخسرو.
روزی بشکافند مر این تیره صدف را
هان تا نبوی غافل و تیره نروی هان.
ناصرخسرو.
ز آب روشن و از خاک تیره و آتش و باد
چهار گوهر و هر چار ضد یکدیگر.
ناصرخسرو.
در مدحت تو از گل تیره کنم گهر
هرگز چو مدحت تو که دیده ست کیمیا.
مسعودسعد.
خاصه در آن روزگار تیره که خیرات براطلاق روی به تراجع نهاده است. (کلیله و دمنه).
در عشق تو خاک تیره شد مفرش من
هجران تو تلخ کرد عیش خوش من.
سوزنی.
گیتی ز فضله ٔ دل و دست تو ساخته
در آب ساده گوهر و در خاک تیره زر.
انوری.
کو مهی کآفتاب چاکر اوست
نقطه ٔ خاک تیره خاور اوست.
خاقانی.
خود را مثال او نهم از دانش اینت جهل
قطران تیره، قطره ٔ باران شناسمش.
خاقانی.
بیرون همه صفا و درون تیره
گوئی نهاد آینه سان دارند.
خاقانی.
صفائی بدست آور ای خیره روی
که ننماید آئینه ٔ تیره روی.
سعدی (بوستان).
چون عشق بود بدل صواب است
مه در شب تیره آفتاب است.
امیرخسرو دهلوی.
شبی تیره چون روز بی حاصلان
هوا سرد چون آه آتش دلان.
(هما و همایون از شرفنامه ٔ منیری).
تیره باد آن روز و سال و مه که دارد بر سپهر
چشمه ٔ خورشید چشم روشنائی از سها.
سلمان ساوجی.
گر نبینم رخت از طره ٔ مشکین چه عجب
در شب تیره بخورشید نظر نتوان کرد.
خجندی.
رنگهای بی تناسب تیره ٔ بهم مخلوط شده. (سایه روشن صادق هدایت ص 11). || مکدر و ملول و حزین و غمگین. (ناظم الاطباء). مکدر و خشمناک. (غیاث اللغات). غمین. اندوهگین. گرفته. دژم. (از یادداشتهای مرحوم دهخدا):
چو هومان ونستیهن و بارمان
که گه تیره بودند و گه شادمان.
فردوسی.
از ایرج دل ما همی تیره بود
بر اندیشه، اندیشه ها برفزود.
فردوسی.
سر نگونسار ز شرم و روی تیره ز گناه
هر یکی با شکمی حامل و پر ما ز لبی.
منوچهری.
دید کز جای بر نخاستمش
تیره بنشست و دل کزان برخاست.
خاقانی.
|| خجل. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا):
فروهشته بر سرو مشکین کمند
که کردی بدان پردلان را به بند
ز دیدار او مشتری تیره بود
خرد پیش رویش همان خیره بود.
فردوسی (یادداشت ایضاً).
|| آب گل آلود را نیز گفته اند. (برهان) (از انجمن آرا) (از آنندراج). گل آلود و ناصاف. (ناظم الاطباء). کدر. مکدر. دردآلود. غلیظ. آلوده. گل آلود. (از یادداشتهای مرحوم دهخدا):
وزآن نامه کز قیصر آمد بدوی
مرا آب تیره درآید به جوی.
فردوسی.
سخن هر چه گفتم همه خیره بود
که آب روان از بنه تیره بود.
فردوسی.
بچشم آمدش هوم خود با کمند
نوان بر لب آب بر مستمند
همان گونه ٔ آب را تیره دید
پرستنده را دیدگان خیره دید.
فردوسی.
جز تلخ و تیره آب ندیدم بدان زمین
حقا که هیچ باز ندانستم از زکاب.
بهرامی (از صحاح الفرس).
چون ندانی که چه چیز است همی بوی بهشت
نشناسی ز می صاف همی تیره خلاب.
ناصرخسرو.
آبیست جهان تیره و بی ژرف بدو در
زنهار که تیره نکنی جان مصفا.
ناصرخسرو.
آب تیره، آبی را گویند که چیزی غریب جز از گوهر آب با وی آمیخته باشد و رنگ آن چیز رنگ آب را از حال خویش بگردانیده باشد و قوت بینائی بدان سبب اندر آب گذر نماید تا چیزی که از دیگر سوی او باشد نتوان دید. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی). بول کودکان تیره بود از بهر آنکه ایشان طعام بسیار و بی ترتیب خورند. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی). اگر خون تیره باشد و به سیاهی گراید... (ذخیره ٔ خوارزمشاهی). شرابی که نه تیره بود ونه تنک، چون نیکو آید موافق ترین شرابهاست. (نوروزنامه ٔ منسوب به خیام). شراب تلخ و تیره باد بشکند. (نوروزنامه ایضاً).
به آب تیره توان کرد نسبت همه لؤلؤ
ببین که لؤلؤ روشن به آب تیره چه ماند.
خاقانی.
آب ادراکت چون از چشمه سار دماغت تیره برآید در خواب هم تیره باشد. (کتاب المعارف).
دریای فراوان نشود تیره به سنگ
عارف که برنجد تنک آبست هنوز.
سعدی (گلستان).
هجران تو زآن تیره بکرد آب سرم
تا بشناسم که آبم از سر تیره ست.
محمدبن نصیر (از یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
|| غلیظ. بسته مقابل رقیق: الهادر؛ شیر که زبر آن تیره بود و زیر تنک. (محمودبن عمر از یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
- شیر تیره، شیر خفته. خاثر.شیر بسته، یعنی ماست شده و کلچیده. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
|| ناپاک. آلوده. خالی از صفا. پست:
هر آن کس که او راه یزدان بجست
به آب خرد جان تیره بشست.
فردوسی.
ز شاهان نجوید کسی جای او
مگر تیره باشد دل و رای او.
فردوسی.
دل تیره ز اندیشه ٔ دیریاب
همی تخت شاهی نمودش بخواب.
فردوسی.
سر شهریاران که برّد ز تن
مگر تیره از تخمه ٔ اهرمن.
فردوسی.
کسی کو بمرگ شه دادگر
شود شادمان تیره دارد گهر.
فردوسی.
|| درشت و سخت و تلخ (در صفت سخن):
فرستاده گفت و سپهبد شنید
به پاسخ سخن تیره آمد پدید.
فردوسی.
|| (اِ) تیرک. جوش. هر یک از حبابهای آب جوشان که از تک ظرف خیزد. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). رجوع به تیر و تیرک شود. || تیره ٔ پشت. ستون فقرات که مرکب است از مهره ها. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). || دوده. تخمه. بطنی از طایفه ای. شعبه ای از قبیله ای از انسان. (از یادداشت بخط مرحوم دهخدا). فرهنگستان ایران این کلمه را بجای طایفه و خانواده در گیاه شناسی و جانورشناسی پذیرفته است. رجوع به واژه های نو فرهنگستان ایران ص 26 شود: ترا تخمه و تیره بزرگ است و شریف. (منتخب قابوسنامه ص 3). تیره ات خاندان ملوک است. (منتخب قابوسنامه ص 3).

تیره. [رَ / رِ] (اِخ) دهی از دهستان قهستان است که در بخش کهک شهرستان قم واقع است و 132 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1).

تیره. [رَ / رِ] (اِخ) دهی از دهستان خرقان شرقی است که در بخش آوج شهرستان قزوین واقع است و 437 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1).


تیره و تار

تیره و تار. [رَ / رِ وُ] (ترکیب عطفی، ص مرکب) سیاه و ظلمانی: هوا تیره و تار شد. دنیا در چشمم تیره و تار شد. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). رجوع به تیره، و تار شود.


نور

نور. (ع اِ) روشنائی. (ترجمان علامه ٔ جرجانی ص 102) (مهذب الاسماء) (آنندراج). روشنی هرچه باشد، یا شعاع روشنی. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). ضیاء. سنا. ضوء. شید. فروغ. (یادداشت مؤلف). کیفیتی که بوسیله ٔ حس بینائی درک میشود و به وساطت آن اشیا دیده می شود. (از اقرب الموارد) (از تعریفات). روشنی. مقابل تیرگی و تاریکی و ظلمت. ج، انوار، نیران:
ملک ابا هزل نکرد انتساب
نور ز ظلمت نکند اقتباس.
محمدبن وصیف.
به هر جا که بُد نور نزدیک راند
جز ایوان کسری که تاریک ماند.
فردوسی.
کجا نور و ظلمت بدو اندر است
ز هر گوهری گوهرش برتر است.
فردوسی.
زمین پوشد از نور پیراهنا
شود تیره گیتی بدو روشنا.
فردوسی.
یکی ظلی که هم ظل است و هم نور
یکی نوری که هم نور است و هم ظل.
منوچهری.
ابر شد نقاش چین و باد شد عطار روم
باغ شد ایوان نور و راغ شد دریای گنگ.
منوچهری.
چراغی است در پیش چشم خرد
که دل ره به نورش به یزدان برد.
اسدی.
گر از ابر دیدار گیتی فروز
بپوشد نماند نهان نور روز.
اسدی.
این ردای آب و خاک آمد سوی مردم خرد
گرچه نور آمد به سوی عام نامش یا ضیا.
ناصرخسرو.
روز پرنور عطائی است ولیکن پس ِ روز
شب تیره ببرد پاک همه نور و بهاش.
ناصرخسرو.
به خانه در ز نور قرص خورشید
همان بینی که برتابد ز روزن.
ناصرخسرو.
تو آفتابی شاها جهان شاهی را
سپهر دولت و دین از تو یافت نور و ضیا.
مسعودسعد.
و نیز نور ادب دل را زنده کند. (کلیله و دمنه). صبح صادق عرصه ٔ گیتی را به نور جمال خویش منور گردانید. (کلیله و دمنه).
عشق خوبان و سینه ٔ اوباش
نور خورشید و دیده ٔ خفاش ؟
ظهیر.
همی تابد ز نور روی و رایت
جهان ملک را نور علی نور.
رونی.
نور خود زآفتاب نبریده ست
نور در آینه ست و در دیده ست.
سنائی.
جنبش نور سوی نور بود
نور کی زآفتاب دور بود؟
سنائی.
نور خورشید در جهان فاش است
آفت از ضعف چشم خفاش است.
سنائی.
هرکه در من دید چشمش خیره ماند
زآنکه من نور تجلی دیده ام.
خاقانی.
نور علمت خلق را پیش از اجل
داده در کشف المحن عین الیقین.
خاقانی.
او نور و بدخواهانْش خاک از ظلمت خاکی چه باک
آن را که حصن جان پاک از نور انوار آمده.
خاقانی.
نور مه آلوده کی گردد ابد
گر زند آن نور بر هر نیک و بد.
مولوی.
نور گیتی فروز چشمه ٔ هور
زشت باشد به چشم موشک کور.
سعدی.
پرتو نور از سرادقات جمالش
ازعظمت ماورای فکرت دانا.
سعدی.
هر کجا نوری است در عالم قرین ظلمت است.
شهاب الدین سمرقندی.
آفتاب از نور و کوه از سایه کی گردد جدا؟
سلمان ساوجی.
|| تابندگی. جلاء. رونق. جلوه: کوکبه ٔ بزرگ و نقیب علویان نیز با جمله سادات بیامدند و نداشت نوری بارگاه و مشتی اوباش در هم شده بودند. (تاریخ بیهقی ص 565).
ز بیم آنکه کار از نور می شد
به صد مردی ز مردم دور می شد.
نظامی.
تازگی و نور روی ولی از دل اوست. (انیس الطالبین ص 6). || سو. (یادداشت مؤلف). قوه ٔ بینائی در چشم:
لاجرمش نور نظر هیچ نیست
دیده هزار است و بصر هیچ نیست.
نظامی.
هنگام وداع تو ز بس گریه که کردم
دور از رخ تو چشم مرا نور نمانده ست.
حافظ.
نور حدقه ٔ بینش، نَور حدیقه ٔ آفرینش. (ترجمه ٔ محاسن اصفهان ص 5).
- نور دیده، نور دو دیده، نور چشم، قوه ٔ باصره و بینائی. و نیز رجوع به «نور چشم » و «نوردیده » شود.
|| (ص) آنکه آشکار و بیان کند چیزی را. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). روشن کننده. (مهذب الاسماء). منوِّر. (از اقرب الموارد). || (اِ) ج ِ نار. رجوع به نار شود. || ج ِ نوار. رجوع به نوار شود. || ج ِ نوور. رجوع به نوور شود. || به لغت اکسیریان زیبق است. (تحفه ٔ حکیم مؤمن). در اصطلاح کیمیاگران، سیماب. جیوه. (یادداشت مؤلف). || (اصطلاح فیزیک) تابش مرئی الکترومغناطیس است که در خلأ با سرعت 298000 کیلومتر در ثانیه انتشار پیدا می کند. رنگ نور بستگی به طول موج آن دارد. طول موج را برحسب انگستروم اندازه می گیرند. رجوع به فرهنگ اصطلاحات علمی ص 574 شود. || در اصطلاح صوفیان و عارفان، نور عبارت است از تجلی حق به اسم الظاهر، که مراد وجود عالم ظاهر است در لباس جمیع صور اکوانیه از جسمانیات و روحانیات، و به روایت کشاف: نور نزد صوفیان عبارت از وجود حق است به اعتبار ظهور او فی نفسه. مشایخ صوفیه گویند مراد از نور در آیه ٔ نور، نور قلوب عارفین است به توحید حق. (از فرهنگ مصطلحات عرفا ص 404). و رجوع به شرح گلشن راز ص 5 و 94 و کشاف اصطلاحات الفنون ج 2 ص 1294 و تفسیر آیه ٔ نور ص 38 شود. || در فلسفه ٔ اشراق، کلمه ٔ نور مرادف با «وجود» است در حکمت مشاء، و همان سان که فلسفه ٔ مشاء مبتنی بر وجود و ماهیت است فلسفه ٔ اشراق بر نور و ظلمت است، و چنانکه موجودات بالذات و بالعرض اند نور نیز بالذات و بالعرض است که نور حسی و عقلی باشد. (از فرهنگ علوم عقلی ص 603). و رجوع به شرح حکمه الاشراق ص 18 و 295 و 307 و 410 و اسفار اربعه ٔ ملاصدرا ج 1 ص 19 و 46 و ج 2 ص 28 شود.
- نور افشاندن، نور دادن. پرتوافشانی کردن.
- نور افکندن (بر چیزی)، (آن را) روشن و نمایان کردن.
- نور بخشیدن، روشن کردن. نور افشاندن.
- نور برافکندن، نور افکندن. نور افشانیدن:
حربا منم تو قرصه ٔ شمسی روا بود
گر قرص شمس نور به حربا برافکند.
خاقانی.
- نور پذیرفتن، روشن شدن. کسب نور کردن. استناره.
- نور تاباندن، نور افکندن.
- نور تابیدن، نور افشاندن. نورافشانی کردن.
- || نور تاباندن.
- نور تافتن، نورافشانی کردن. روشنی بخشیدن:
شمس و قمر در زمین حشر نباشد
نور نتابد مگر جمال محمد.
سعدی.
- نور دادن، روشنی بخشیدن. پرتو افشاندن:
بی روغن وفتیله و بی هیزم
هرگز نداد نور و فروغ آذر.
ناصرخسرو.
روز عیشم نداد خواهد نور
تا نبینم چو آفتابت باز.
مسعودسعد.
قوتم بخشید و دل را نور داد
نور دل مر دست و پا را زور داد.
مولوی.
آفتابی و نور می ندهی.
سعدی.
- نور داشتن، روشن بودن. نورانی بودن. روشنائی و فروغ داشتن:
هر آن ناظر که منظوری ندارد
چراغ دولتش نوری ندارد.
سعدی.
- || جلوه و تلألؤ داشتن. تابناک بودن.
- || شاد و فرح انگیز بودن. رجوع به شواهد ذیل نور شود.
- نور یافتن، روشنی گرفتن. روشن شدن. کسب نور کردن، و کنایه از بهره گرفتن و مستفیض شدن:
نور یابد مستعد تیزگوش
کو نباشد عاشق ظلمت چو موش.
مولوی.
- نور اَتَم ّ، نور الاتم ّ، نزد حکماء اشراقی کنایه از ذات مبداء المبادی است. (حکمت اشراق ص 133 از فرهنگ علوم عقلی).
- نور اخس، نور الاخس، در حکمت اشراق نفوس مدبره است. (حکمت اشراق ص 411 از فرهنگ علوم عقلی).
- نور اسپهبد. رجوع به نور اسفهبد شود.
- نور اسفهبد، نور اسفهبدیه، نور الاسفهبدیه، در فلسفه ٔ اشراق مراد نور اخس یا نفس مدبره است.رجوع به حکمت اشراق صص 226- 228 و فرهنگ علوم عقلی شود. نور اسپهبد. نور اسپهود. نور اسفهبد. نور اسفهود. نفس ناطقه و روح انسانی. (برهان قاطع). اسپهبدخوره. فره کیانی. (حاشیه ٔ برهان قاطع). انوار اسفهبدی،نورهای مدبری که سپهبد و فرمانروای جهان ناسوتند. نفوس ناطقه ٔ فلکی یا انسانی. (فرهنگ فارسی معین).
- نور اظهر، نور الاظهر الاقهر، نور اقهر. کنایه از ذات حق تعالی است. (حکمت اشراق ص 122).
- نور اعظم، نور الاعظم الاعلی، کنایه از ذات حق تعالی است. (حکمت اشراق ص 121 از فرهنگ علوم عقلی).
- نور اعلی، نور الاعلی، نورالاعلی الخالص، کنایه از ذات حق تعالی است. (حکمت اشراق ص 178 و 223 و 224 از فرهنگ علوم عقلی).
- نور اقرب، نور الاقرب، نوری است که اول صادر محسوب می شود. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به حکمت اشراق ص 128 و 132 به بعد شود.
- نور اقهر، نور الاقهر، کنایه از ذات حق تعالی است. (حکمت اشراق ص 296 از فرهنگ علوم عقلی).
- نور اله، نوراﷲ، فره ایزدی. فروغی که از حق افاضه شود. نیز رجوع به نور الهی شود:
سایه نداری تو که نور مهی
رو تو که خود سایه ٔنوراللَّهی.
نظامی.
- نور الهی، 1- نزد حکما، ذات حق تعالی. (فرهنگ علوم عقلی از مصنفات باباافضل). 2- نزد صوفیان، روشنائی غیبی که از جانب حق تعالی به سوی خلق افاضه شود. (فرهنگ فارسی معین). پرتو ایزدی. فروغ ایزدی:
نور الهی ز ملاهی مخواه
حکم اوامر ز نواهی مخواه.
خواجو.
- نور انقص، نور الانقص. رجوع به نور ناقص و نیز رجوع به حکمت اشراق ص 133 شود.
- نورالانوار، مراد ذات حق تعالی است. رجوع به حکمت اشراق ص 121 و 124 به بعد شود.
- نور اول، مراد نور اقرب و نور صادر اول است. (اسفار ج 1 ص 46 از فرهنگ علوم عقلی).
- نور بارق، نور البارق، نوری که از ناحیه ٔ نورالانوار بر دل اهل تجرید بتابد. (حکمت اشراق ج 2 ص 253 از فرهنگ علوم عقلی).
- نور برزخی، نور البرزخی، نوری که در عالم اجسام است، و انوار مدبره ٔ اجساد را نیز گویند. (حکمت اشراق ص 207 از فرهنگ علوم عقلی).
- نور پسین، کنایه از حضرت پیغمبر اسلام که خاتم پیغمبران بود. (انجمن آرا) (برهان قاطع) (آنندراج).
- نور تام، نور التام، مراد نور اول و اول صادر و نور اقرب است که نسبت به انوار دیگر تام است. و اَتَم ّ از آن نور اعظم است، و نیز هر یک از انوار طولیه نسبت به مادون خود تام و نسبت به مافوق خود ناقص اند. (حکمت اشراق ص 170 و 195 و 205 از فرهنگ علوم عقلی).
- نور ثالث، عقل سوم. (فرهنگ علوم عقلی از حکمت اشراق ص 140).
- نور ثانی، عقل دوم. (فرهنگ علوم عقلی).
- نورجوهری، مقابل نور عَرَضی است و آن نور مجرد حی فاعل قائم به ذات است. (حکمت اشراق ص 119 از فرهنگ علوم عقلی).
- نور حق، نور الهی:
از دلم عشق تو اندوه جهان بردارد
نور حق چون برسدظلمت باطل برود.
سعدی.
- نور حقیقی، مراد ذات باری تعالی است. (اسفار ج 1 ص 16 از فرهنگ علوم عقلی).
- نور حی، مراد نور جوهری است که نفس باشد. (فرهنگ علوم عقلی).
- نور ساده، نور بی کدورت. نور مجرد. نور محض. نور بحت. نور الهی. (از برهان قاطع).
- نور سافل، هر یک ازانوار نسبت به مافوق و نور عالی تر از خود سافل است. (فرهنگ علوم عقلی).
- نور سماوات، نور السموات، نور السموات و الارض، مراد ذات حق تعالی است به مفاد آیه ٔ کریمه ٔ: اﷲ نور السموات و الارض. (قرآن 35/24):
هرچه جز نور السموات از خدائی عزل کن
گر تو را مشکوه دل روشن شد از مصباح او.
خاقانی.
نیز رجوع به حکمت اشراق ص 164 شود.
- نور سانح، نور السانح، مراد نور اول و اقرب است و گاه مراد هر نور فائض به مادون است، و نوری است که به واسطه ٔ اشراق نورالانوار حاصل می شود، و آن را به نام فره خوانده اند. (حکمت الاشراق ص 138 و 140 از فرهنگ علوم عقلی).
- نور شعاعی، نور الشعاعی، مراد اضواء و انوار حسیه است. (حکمت اشراق ص 207 از فرهنگ علوم عقلی).
- نور عارض، نور العارض، نور عارضی، مقابل نور بالذات و عبارت است از نوری که در اجسام است، مانند نور شمس، و نوری که در مجردات است، مانند نفوس و غیره. (حکمت اشراق ص 129، 138 از فرهنگ علوم عقلی).
- نور عذرا، کنایه از نور عیسی و مریم است. (از برهان قاطع) (آنندراج). کنایه از ذات مریم مادر عیسی است. (فرهنگ فارسی معین).
- نور عظیم، نور العظیم، مراد نور اقرب و نور اول است که صادر اول است. (حکمت اشراق ص 128 از فرهنگ علوم عقلی).
- نور علی نور، نورٌ عَلی ̍ نور، اقتباس از قرآن (35/24) است، به معنی َ«از به بهتر» و «از خوب خوبتر»:
در دهر ز آثار تو فخر است علی الفخر
در ملک به اقبال تو نور است علی نور.
معزی.
گرم دور افکنی، در بوسم از دور
وگر بنوازیَم نور علی نور.
نظامی.
فروغ چشمی ای دوری ز تو دور
چراغ صبحی ای نور علی نور.
نظامی.
شاه عادل چون قرین او شود
معنی نور علی نور این بود.
مولوی.
وجودی از خواص آب و گل دور
جبین طلعتش نور علی نور.
پوربهای جامی.
- نور فائض، هر یک از انوار مجرده فائض به مادون خودند. و نور سانح را نور فائض گویند. و به اعتباری نورالانوار نیز فائض است. (حکمت اشراق ص 259 از فرهنگ علوم عقلی).
- نور قاهر، هر یک از انوار مدبره فلکیه، نورهای قاهر انوار طولیه اند. (فرهنگ فارسی معین از فرهنگ علوم عقلی).
- نور قایم، مقابل نور عارض است، و هر یک از انوار مجرده را نور قایم گویند زیرا انوار مجرده قایم به ذات خودند، و گاه از نور قایم انوار مجرده ٔ طولیه را اراده کنند. (حکمت اشراق 121 و 133 و 155 از فرهنگ علوم عقلی).
- نور قدسی، مراد نور مجرد است. (حکمت اشراق ص 223 از فرهنگ علوم عقلی).
- نور قهار، مراد نورالانوار است. ذات حق تعالی. (حکمت اشراق ص 121 از فرهنگ علوم عقلی).
- نور قیوم، مراد نورالانوار یعنی ذات حق تعالی است. (حکمت اشراق ص 121 از فرهنگ علوم عقلی).
- نور لذاته، مراد نور قایم بالذات است. نور مجرد (حکمت اشراق ص 152 از فرهنگ علوم عقلی).
- نور لغیره، مراد نور عارضی است در مقابل انوار مجرده. (حکمت اشراق ص 110 از فرهنگ علوم عقلی).
- نور مبین، اشاره به سرور کاینات صلوه اﷲ علیه و آله است. (برهان قاطع) (آنندراج). مراد پیغامبر اسلام است.
- نور متصرف، نور المتصرف، همان نور مدبر است. (حکمت اشراق ص 166 از فرهنگ علوم عقلی).
- نور مجرد، مراد نور مجرد قائم به ذات است که قابل اشاره ٔ حسیه نباشد، در مقابل نور عارضی که حسی است. (حکمت اشراق ص 107 از فرهنگ علوم عقلی).
- نور مجرد مدبر، مراد نفوس ناطقه است. (حکمت اشراق ص 193 از فرهنگ علوم عقلی).
- نور محض، مراد نور مجرد است که مشوب به ظلمت نیست. (حکمت اشراق ص 107 از فرهنگ علوم عقلی).
- نور مستعار، نور المستعار، مراد نوری است که از راه اشراقات انوار علویه بر سوافل پدید آید. (حکمت اشراق ص 167 از فرهنگ علوم عقلی).
- نور مستفاد، مراد نور مکتسب از غیر است، مانند نور ماه که از خورشید است و نور اول و اقرب که مستفاد از نورالانوار است. (حکمت اشراق ص 127 از فرهنگ علوم عقلی).
- نور مفید، نور المفید، نورالانوار مفید کل انوار است و هر یک ازانوار طولیه مفید نورند به مادون خود، و در انوار محسوسه آفتاب نور مفید است. (حکمت اشراق ص 127 از فرهنگ علوم عقلی).
- نور مقدس، مراد نورالانوار است. (حکمت اشراق ص 121 از فرهنگ علوم عقلی).
- نور ناقص،هر یک از انوار سافله نسبت به نور عالی تر از خود ناقص اند و کلیه ٔ انوار نسبت به نورالانوار ناقصند. (حکمت اشراق ص 136 و 170 و 195 از فرهنگ علوم عقلی).
- نور واپسین، اشاره به حضرت محمد پیغامبر اسلام است. نیز رجوع به نور پسین شود.

نور. (اِخ) نامی از نامهای خدای تعالی. (مهذب الاسماء). از نامهای خدای تعالی است، به حکم آیت: اﷲ نور السموات و الارض. (از فرهنگ مصطلحات عرفا ص 404 از شرح گلشن راز ص 5 و اصطلاحات صوفیه، نسخه ٔ خطی). || از جمله سی ودو نام قرآن یکی نور است که حق تعالی فرمود: اتبعوا النور الذی... (از نفایس الفنون). || سوره ٔ بیست وچهارم است از قرآن، و آن 64 آیت است و مدنی است و بدین آیت آغاز میشود: سوره انزلناها و فرضناها:
نور و حج و انفال مدینی می دان
با لم یکن و زلزله احزاب همان.
(نصاب الصبیان).
|| نام آیتی است از قرآن و آغاز آن این است: اﷲ نور السموات و الارض. (یادداشت مؤلف). || نام رسول است در فرقان. رجوع به حبیب السیر چ تهران ج 1 ص 101 و منتهی الارب شود. لقب پیغامبر اسلام است نزد مسلمانان. (از اقرب الموارد). || نام دعائی است. (یادداشت مؤلف). || لقب مسیح است نزدترسایان. (از اقرب الموارد).

نور. (اِخ) محمدنوراﷲ مرادآبادی (مولانا...).از عرفا و شاعران پارسی گوی قرن سیزدهم هجری هندوستان و مرید و خلیفه ٔ مولوی عبدالرحمان است و همه ٔ عمر بر مزار مرشد در لکهنو معتکف بود و کتابی در شرح رساله ٔ کلمهالحق عبدالرحمان به عنوان نور مطلق تألیف کرده و در اواسط قرن سیزدهم هجری درگذشته. او راست:
مسکین کسی که وصل تو را آرزو کند
با خاطر شکسته به جور تو خو کند.
(از صبح گلشن ص 558) (قاموس الاعلام ج 6 ص 4606).

نور. (اِخ) محمدنوربخش اکبرآبادی، متخلص به نور. از پارسی گویان هندوستان است. ظاهراً در قرن سیزدهم هجری می زیسته و با مؤلف صبح گلشن معاصر بوده است. او راست:
ای اشک دم به دم رخم از گرد غم مشوی
کاین خاک بر جبین من از آستانه ای است.
(از صبح گلشن ص 557).

فرهنگ عمید

تیره

چیزی که به رنگ زغال یا خاکستر باشد، سیه‌فام،
دارای رنگ تند، غلیظ: قرمز تیره،
تاریک: صعب چون بیم و تلخ چون غم جفت / تیره چون گور و تنگ چون دل زفت (عنصری: ۳۶۳ حاشیه)،
[مجاز] ناپاک: هر آن‌کس که او راه یزدان بجست / به آب خِرد جان تیره بشست (فردوسی: ۷/۱۰۰)،


نور

روشنایی، تابش، فروغ، فروز: نور چراغ، نور آفتاب،
[عامیانه، مجاز] توانایی دیدن،
بیست‌وچهارمین سورۀ قرآن کریم، مدنی، دارای ۶۴ آیه،
[قدیمی، مجاز] رونق،
* نور اسپهبد (اسفهبد): [قدیمی]
فره کیانی،
نفس ناطقه، روح ‌انسانی،
* نور بصر: = * نور دیده
* نور چشم: = * نور دیده
* نور دیده:
روشنایی چشم، قدرت بینایی،
[مجاز] فرزند عزیز،
[مجاز] شخص عزیز،
* نور رستگاری: چراغ یا مشعلی که قایق‌ها و کشتی‌های کوچک هنگام خطر غرق شدن روشن می‌کنند تا قایق‌ها و کشتی‌های دیگر به کمک آن‌ها بشتابند: در جبین این کشتی نور رستگاری نیست / یا بلا از او دور است یا کرانه نزدیک است (؟: لغت‌نامه: جبین)،

فرهنگ فارسی هوشیار

نور

‎ شکوفه غنچه شکوفه ی سپید یا زرد را در تازی ((زهر)) خوانند، روشن گردیدن بنگرید به نور، شکست یافتن، گریختن، گریزانیدن، دور شدن، ترس از چفته (تهمت) سریانی تازی گشته نورا (پژوهش واژه های سریانی) شیت شید روشنایی کولی دوره گرد (اسم) شکوفه سپید. ‎، شکوفه: شاخ ز نور فلک انگیخته. ‎ -3 غنچه جمع: انوار. (اسم) روشنایی فروغ مقابل تاریکی ظلمت. ‎ -3 شعاع: نور خورشید چون از روزنی در خانه ای تاریک شودجز در برابر روزن نیفتد. یاترکیبات اسمی: انکسار. یا نور بصر. نور چشم. یا نور چشم. روشنایی چشم. ‎، فرزندقره العین. یا نور دو دیده. نور چشم. یا نور دیده. نور چشم. یا نور رستگاری. رستگاری. یا نور عذرا. ذات مریم 4 مادر عیسی. یا نور مبین. پیغمبر اسلام. -3 (اشراق) وجود. توضیح حکمت اشراق مبتنی بر قاعده نور و ظلمت (بجای وجود و ماهیت در حکمت مشا ء) است و چنانکه موجودات بالذات و بالعرضاندنور بالذات و بالعرض است که نور حسی و عقلی باشد. شیخ اشراق نور را تعریف کرده است بانچه ظاهر بنفسه و مظهر لغیره باشد. یا نور اتم. (اشراق) ذات مبداالمبادی. یا نور اخس. (اشراق) نفوس مدبره. یا نور اسفهبدی. (اشراق) . یا نور اعظم. (اشراق) ذات حق تعالی. یا نور اعلی. (اشراق) ذات حق تعالی. یا نور اقرب (اشراق) نوری است که اول صادر محسوب میشود. یا نور اقهر. (اشراق) ذات حق تعالی که اقهر انوار و اعظم و اعلای آنهاست. یانور انقص. (اشراق) هر یک از انوار در مراتب نازله ناقصتر از نور مافوق و انوارعالیه است تا برسد به انوار مدبره انسیه و انوار حسیه ذاتیه و انوار حسیه عرضیه. یا نور الهی. ذات حق تعالی. ‎، روشنایی غیبی که از جانب حق تعالی بسوی خلق افاضه شود. یا نور اول. (اشراق) نور اقرب و نور صادر اول است. یا نور بارق. نوریست که از ناحیه نورالانوار بر دل اهل تجرید تابش کند. یا نور برزخی. (اشراق) نوریست که در عالم اجسام است. ‎، هر یک از انوار مدبره اجساد. یا نور تام. (اشراق) نور اول نور اقرب. یا نور ثالث. (اشراق) عقل سوم. یا نور ثانی. (اشراق) عقل دوم. یا نور جوهری. (اشراق) نور مجرد حی فاعل قایم بذات است مقابل نور عرضی. یا نور حقیقی. (اشراق) ذات حق تعالی. یا نور حی. (اشراق) نور جوهری است که نفس باشد. یا نور سافل. (اشراق) هر یک از انوار نسبت بمافوق و نور عالیتراز خود سافل است. یا نور سانح. (اشراق) نور اول نور اقرب. ‎، هر نور فایض بمادون. یا نور شعاعی. (اشراق) هر یک از انوار حسیه. یا نور عارضی. (اشراق) سهروردی انوار را به دو قسم کرده: یکی نور بالذات و غیر عارضی و دیگر نور عارضی. نور عارضی را هم دو قسم کرده است: آنچه در مجردات است. قسم اول مانند نور آفتاب وغیره. قسم دوم مانند نفوس و جزآنها. یا نور عظیم. (اشراق) نور اقرب نور اول. یا نور فایض (فائض) (اشراق) . ‎ هر یک از انوار مجرده فایض بمادون خود میباشد. نور سانح. ‎ -3 باعتباری نورالانوار. یا نور قاهر. (اشراق) هر یک از انوار مدبره فلکیه. نورهای قاهرانوار طولیه اند. یا نور قایم (قائم) . (اشراق) . ‎ هر یک از انوار مجرده را نور قایم گویندزیرا انوار مجرده قایم بذات خودندمقابل نور عارض. ‎، هر یک از انوار مجرده طولیه. یا نور قدسی. (اشراق) نور مجرد. یا نور قهار. (اشراق) نورالانوار ذات حق تعالی. یا نور قیوم. (اشراق) نور الانوارذات حق تعالی. یا نور متصرف. (نورالمتصرف) . (اشراق) نور مدبر. یا نور مجرد. (اشراق) نوریست مجرد و قایم بذات که قابل اشاره حسیه نباشدمقابل نور عارضی یا نور مجرد مدبر. (اشراق) نفس ناطقه. یا نور محض. (اشراق) نور مجرد که غیر مشوب به ظلمت است. یا نور محمد (ی) . وجود شریف پیامبران اسلام. یا نور مستعار. (نورالمستعار) . (اشراق) نوریست که از راه اشراق انوار علوی بر سوافل پدیدآید یا نور مستفاد (نورالمستفاد) . (اشراق) نور مکتسب از غیر است مانند نورماه که مستفاد از خورشید است و نور اول و اقرب که مستفاد از نورالانوار است. یا نور مفید. (اشراق) نورالانوارمفید کل انوار است و هر یک از انوار طولیه مفید نور میباشند بمادون خود. در انوار محسوسه آفتاب نور مفید است. یا نور مقدس. (اشراق) نورالانوار. یا نور ناقص. (اشراق) هریک از انوار سافله نسبت بنور عالی خود ناقص است و کلیه انوار نسبت به نورالانوار ناقص باشند.

فرهنگ فارسی آزاد

نور

نَور، روشنائی، نور (جمع: اَنوار، نِیران)، علامت، اثر (جمع: نِوَرَه)، («مُعین» در فرهنگ جامع فارسی خود شرح مختصر و مفیدی از معانی اصطلاحی نور در ترکیب با کلمات دیگر و در مکاتب فلسفی مرقوم داشته است)،

معادل ابجد

تیره و بى نور

879

عبارت های مشابه

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری